|
برچسب:, :: 9:1 :: نويسنده : نگین بانو
مردی که یک خانه تنها و متروکه ای در یک زمین کشاورزی
در حوالی اصفهان خریده بود،شب هنگام در میان خواب و بیداری متوجه ناله ای
از زیر زمینی میشود،و صدای پیر زنی رنجور بود که التماس میکرد خواهش میکنم مرا آزاد کن،
وبا گریه و فغان میگفت که فرزندم مرا در اینجا زندانی کرده است.
مرد که یک شب است که به این خانه آمده بود باور کرد و قفل بزرگ درب را با کلنگ میشکند.
ناگهان چیزی مثل موج از کنار صورتش گذشت در حالی که صدای خنده شیطانی زمین و زمان را پر کرده بود.
او ندانسته جنی از طایفه ی بنی قماقم را آزاد کرده بود.
جنی که کارش تملک اجسام دختران باکره و سکونت کردن در اجسام آنهاست.
خصوصا دخترانی که تنها میخوابند.
قبیله بنی قماقم هزاران سال است که در ایران و ترکیه زندگی میکنند.اما بشر نمیتواند ببیند.
![]() ![]()
برچسب:, :: 8:58 :: نويسنده : نگین بانو
ای کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافته.......
آنوقت به او می گفتم:
یقه ام را آنقدر تنگ بافته ای...
که نمیتوانم بغض هایم را فرودهم......... ![]() ![]()
برچسب:, :: 8:50 :: نويسنده : نگین بانو
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی
آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خورد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده میگیری
می خواهم بدانم،
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی
تا برای خوش بختی خودت دعا کنی!؟!؟!؟ ![]() ![]()
![]() |